دیدگاههای برجسته در دانش شناخت اجتماعی 1-خاستگاه فلسفی تا چند دهه پیش، روانشناسی شاخهای از فلسفه بود و امروزه نیز اندیشهها و دیدگاههای فلسفی، در روانشناسی و به ویژه در روانشناسی شناختی و دانش شناخت اجتماعی که شاخههایی از روانشناسی هستند، همچنان میدرخشند.از این رو، دو«رویکرد» (11) برجسته در روانشناسی و دانش شناخت اجتماعی کنونی هم که دنباله جزءگرایی(مکتب حسیون یا تجربهگرایان)و کلگرایی(مکتب عقلیون یا اندیشهگرایان) میباشند، خاستگاهی فلسفی دارند.رویکرد جزءگرایی، برای شناخت یک پدیده پیچیده آن را به کوچکترین بخشهای آن تقسیم میکند و آنگاه این بخشها یا اجزاء را جداگانه بر میرسد و سپس آنها را با یکدیگر درهم میآمیزد و پیوند میدهد. رویکرد کلگرایی، این بخشها را به گونهای یکپارچه و یکجا و در پیوند با دیگر بخشها و کل پدیده بررسی میکند. الف-جزء گرایی(دیدگاه حسیون یا تجربهگرایان) از دیدگاه جزءگرایان، برای شناخت یک پدیده پیچیده، باید بخشها و اجزاء آن را شناخت.برای نمونه، فیلسوفان جزءگرای انگلیسی، همچون «جان لاک» (12) (1704-1632)پیوند اندیشهها را با ذهن، مانند پیوند عناصر در دانش شیمی میدانند.برای شناخت شیمی، باید عناصر یا اجزاء را شناخت.به گمان آنان، هر پدیده، چه مانند«مس»مادی و عینی باشد و چه مانند «ترس»غیرمادی و ذهنی، یک عنصر یا جزء بنیادی است و میتواند با هر عنصر یا جزء دیگر پیوند یابد؛و پیوند میان پدیدهها شیمی ذهن را پدید میآورد. (13) برای جزء گرایان، اندیشهها و پندارها نخست از احساس و ادراک سرچشمه میگیرند و سپس نزدیکی(مجاورت)زمانی و مکانی، آنها را با یکدیگر پیوند میدهد.برای نمونه، اگر میز و صندلی کنار هم باشند، این دو از راه نزدیکی مکانی میتوانند با هم درآمیزند و یکی شوند. تکرار نیز کلید رسیدن نزدیکی ساده به آمیزه (14) (ترکیب)ذهنی است.چنان که اگر میز و صندلی را بارها کنار یکدیگر ببینیم، هنگامی که به میز میاندیشیم، خود به خود به صندلی هم میاندیشیم و بدین گونه، میز و صندلی با هم یک آمیزه ذهنی میشوند بو هر یک، دیگری را به یاد میآورد. (15) لاک یادآور میشود که چنانچه دو یا چند تجربه حسی با یکدیگر روی دهند، با هم پیوند مییابند و این پیوند میتواند بر اندیشه و رفتار ما تأثیر بگذارد.برای نمونه، وی ازر مردی سخن میگوید که یک بار در آستانه یک در، دیوانهای روستایی به او حمله میکند و او دیگر هرگز نمیتواند بیآن که بیمناک گردد، از آستانه آن در بگذرد.یک تجربه حسی(درباره آستانه در)با یک تجربه حسی دیگر(مورد حمله قرار گرفتن) همبسته میشوند و بر عواطف و اندیشه و رفتار این مرد کارگر میافتند.از این رو، لاک بر این باور بود که جنبههای مهم رفتار آدمی، تا اندازهای ناخواسته و ناآگاهانه است نه آگاهانه و اندیشمندانه. (16) و (17) ب-کلگرایی(دیدگاه عقلیون یا اندیشهگرایان) در برابر جزء گرایان، کلگرایان بر این باورند که برای شناخت یک پدیده پیچیده، شناخت اجزاء آن به تنهایی کافی نیست و باید همه بخشهای آن را یکجا و به گونهای کلی شناخت؛زیرا کل، چیزی فراتر از مجموع اجزاست، نه برابر با مجموع اجزاء، چنان که«ایمانوئل کانت (18) »(1804-1724)، فیلسوف آلمانی، در واکنش به جزءگرایی، بر پرداختن به همه پدیده به گونهای یکجا تأکید میورزید و پدیدههای فکری را ذاتا ذهنی میدانسثت.به گان وی، ذهن به گونهای پویا واقعیت یک پدیده را میسازد و این واقعیت، چیزی فراتر از خود آن پدیده است.یک خوشه انگور، به صورتی یکپارچه ادراک میشود و این ادراک، ساخته ذهن است.ولی دریافت ما از یک خوشه انگور با دریافت ما از هر یک از دانههای جداگانه آن خوشه انگور یکی نیست.همچنین اگر کسی به این خوشه انگور دست بزند و چند دانه از آن جدا شود، ادراک ما از این دو حرکت به صورت یک رابطه علت و معلولی است و این ادراک نیز ساخته ذهن است نه در ذات خود محرک (19) (پدیده وادارنده برونی).بدینسان، از دیدگاه کانت، ذهن ماست که جهان را سازمان میدهد و از روی ویژگیهای میدان پیرامون، نظمی ادراکی میآفریند. (20) روی هم رفته، دیدگاه فلسفی کانت، اهمیت تجربههای حسی را میپذیرفت؛اگر چه بسیار بیشتر به اندیشه میپرداخت.به گفته او، بیگمان، همه دانستههای ما با تجربه آغاز میشوند، هر چند که همه آنها پیامد تجربه نیستند.از دیدگاه کانت، دانش ما را همچنین کشف و شهودهایی بنیادی پدید میآورند که برخاسته از تجربه نیستند و نمیتوان آنها را با دلایل تجربی بررسی کرد.ازاین رو، وی بر این باور بود که گر چه برداشتهای حسی هستند که مواد خام دانش را فراهم میآورند، ولی ماییم که این مواد خام را سازماندهی میکنیم و به یکدیگر پیوند میدهیم تا درباره تجربهها و ساختارهای شناختی به داوری بپردازیم. (21) ج-فیلسوفان اسلامی اندیشمندان و فیلسوفان جهان اسلام نیز قرنها پیش از فیلسوفان جزءگرا و کلگرایی مانند جانلاک انگلیسی و امانوئل کانت آلمانی، به پدیده شناخت پرداخته و درباره ساختار و فرایند و کارکرد و پیامد آن، ژرف اندیشیها کرده و سخنها گفتهاند. (22) از فیلسوفان نامآور جهان اسلام که در زمینه شناخت پدیدههای هستی، اندیشهورزیهای نوینی کردهاند، میتوان از غزالی، ابن طفیل، ابنباجه، ابن سینا، ابن رشد، فارابی، فخررازی، ملاصدرا و دیگران نام برد. برای نمونه، ابن باجه از کارکرد ذهن و چگونگی پیدایش ادراک و فرایند آن سخن گفته است. (23) فارابی و ابن سینا و ابن رشد هم از آن جا که پیش از هر چیز فیلسوف به شمار میآمدند، بیشتر در پی آن بودند که شناخت آدمی در مورد واقعیت اشیاء را بررسی کنند.چه، به گمان آنان، این شناخت، برای خوشبختی و شادکامی نهایی بشر اساسی است؛گو این که پیش زمینه چنین شناختی باید انجام دادن کارهای خوب باشد. (24) به گفته دیگر، از دیدگاه فارابی و ابن سینا و ابن رشد، کردار نیک باید بر شناخت چیزها پیشی جوید. در این جا شایسته است نگاهی گذرا بیفکنیم به پدیده شناخت از دیدگاه ابن سینا؛چرا که وی میکوشد نظریهای در زمینه شناخت فراهم آورد که به روشنی ذهن گرایانه است:جایگاه هستی شناختی صورت چیزها در جهان مادی هر چه باشد، صورتها در ذهن به هر روی، جایگاه هستی شناختی مشخصی دارند؛به گونهای که موضوعات مستقیم شناخت ذهنی، همانی نیستند که در جهان بیرونی هستند.این صور ذهنی همچنین هنگامی که از نظر منطقی طبقهبندی میشوند، باز هم دگرگونی میپذیرند؛چنان که موضوعات منطقی اندیشه و سخن، یک سره از موضوعات برونی و نیز ذهنی یا عقلی متمایز میگردند. (25) از دیدگاه ابن سینا، شناخت یک چیز باید بر پایه استدلال روش شناختی به پیش رود؛نتیجه باید الهام شود؛و در بهترین حالت، ذهن باید از این روند گام به گام آگاه باشد تا به درستی بتوان گفت که شناختی در کار است.با این همه، چنین شناختی را میتوان بدون آگاهی کامل از گامهایی که به آن انجامیده است، به یاد آورد و نیز میتوان آن را به دیگران منتقل ساخت. (26) تأثیر فلاسفه اسلامی بر فلاسفه اروپایی ناگفته نماند که برخی از پرآوازهترین فلاسفه اروپایی همچون رنه دکارت (27) فرانسوی و جان لاک انگلیسی و ایمانوئل کانت آلمانی، در برخی زمینههاپیرو و وامدار فلاسفه جهان اسلام بودهاند.از میان اندیشمندان و فیلسوفان نامدار اسلامی که اندیشهها و نوشتههایشان بر فلاسفه اروپایی مذکور کارگر افتاده است، باید از دانشمندانی مانند:شیخ الرئیس ابوعلی سینا و امام محمد غزالی طوسی و ابن طفیل اندلسی یاد کرد. «کاترین ویلسون»، اندیشمند معاصر غربی و استاد دانشگاه، میگوید که بر پایه یک دیدگاه رایج درباره پیوندهای میان فرهنگ اسلامی و غرب لاتین، فلاسفه اسلامی، گیرنده و نگهدارنده و منتقل کننده اندیشههای فیلسوفان یونان-به ویژه میراث افلاطون و ارسطو-به اروپا در سدههای میانه بودند و از این راه، سنت فلسفی غرب را تداوم بخشیدند.این دیدگاه، اگر چه برای آغاز کار سودمند است، اما از سه جنبه گمراه کننده به شمار میرود: نخست، پذیرش اندیشههای افلاطون و ارسطو در جهان اسلام جنبه پاسداری صرف نداشت، بلکه با رویارویی و دگرگون سازی همراه بود. دوم، در پرتو این گفته، فیلسوفان اروپایی از سده هفدهم به این سو، به گونهای فزاینده به دنبال جدا ساختن آموزههای اصلی افلاطون از صبغه پرمایه اسلامی آن بودهاند؛و این کار، خاستگاهی سیاسی و مذهبی و نیز علمی داشته است. سوم، یک جنبه از خدمات مسلمانان به فلسفه اروپایی، معیار متعالی گفتار فلسفی بوده است. خردگرایی و«تعقل سقراطی»که گویا ویژگی اندیشه اروپایی است، خواه از سرزمین یونان سرچشمه گرفته باشد یا نه، استحکام و دقت خاص خود را در سرزمینهای اسلامی و میان سدههای نهم و سیزدهم میلادی به دست آورد. (28) به نوشته کاترین ویلسون، دیدگاه جان لاک درباره«کور مادر زادی که بینا میشود»، (29) پیش از آن در کتاب«تهافت الفلاسفه»امام ابوحامد محمد بن محمد غزالی آشکار شده و آمده بوده است.(به گفته غزالی در تهافت الفلاسفه، این شخص کور به نقش بنیادی نور در دیدن چیزها نمیاندیشد و میپندارد که چون پلکهایش گشوده شده، میتواند ببیند.) همچنین بیگمان، بخش بزرگی از آن چه امروزه تجربهگرایی پنداشته میشود، شاید روزی آشکار گردد که نخست در فلسفه اسلامی سدههای میانه با حکمت الهی در هم تنیده شده بوده است. در این زمینه باید به ویژه از کتاب«حی بن یقظان» ابن طفیل اندلسی یاد شود.حی بن یقظان، داستان کودکی تنها در چزیرهای متروک است که با مشاهده و به کار گرفتن خرد درونی و مادرزاد خویش و در نبود هرگونه ارتباط اجتماعی و آمیزش با دیگران، به حقیقت مذهب و جهان ماوراء دست مییابد.این داستان که در سال 1671 میلادی به زبان لاتین برگردانده شد و سپس بارها به چاپ رسید و به دیگر زبانهای اروپایی ترجمه شد، پیوند آن با اندیشه ورزیهای فلسفی درباره کارکرد تجربه در برابر پندارهای مادرزاد درونی در پیدایش اندیشههای انتزاعی و نیز با فطری بودن مفاهیم مذهبی، توجه برانگیز بوده است. (30) فزون بر این، به گفته کاترین ویلسون، چنانچه فلسفه تحلیلی از رستاخیزی در قرن بیستم برخوردار نمیگشت، بحث نقل قولی کانت درباره «ناسازگاریهای دو سویه خردناب» (31) که وی آن را در جایگاه مسائل حل شدنی نمیپذیرد، شاید واپسین ردپای کارگر افتادن اندیشههای مسلمانان بر فیلسوفان اروپایی پنداشته میشد. (32) سرانجام باید از تأثیر بیچون و چرای پارهای اندیشهها و نوشتههای غزالی و احتمالا ابنسینا بر رنه دکارت یاد کرد. (33) 2-شناخت در روانشناسی الف-روانشناسی گشتالت روان شناسی گشتالت که بر گرفته از بینشهای فلسفی کل گرایانه بود، در دهه 1910 میلادی در آلمان بنیاد نهاده شد.روانشناسی گشتالت، به جای بخش کردن یک پدیده روان شناختین به اجزاء آن، نخست همه آن و دریافت تجربی بیدرنگ از آن را بر میرسد.این شیوه که «پدیدهشناسی» (34) نام دارد، به شناخت یکپارچه و سازمان یافته تجربههای ادراکی و ذهنی میپردازد.روانشناسان گشتالت استعاره شیمی ذهنی جزءگرایان را گمراه کننده میدانستند؛زیرا به گمان آنان، یک آمیزه یا ترکیب شیمیایی ویژگیهایی دارد که با ویژگیهای عناصر و اجزاء سازنده آن یکی نیست.برای مثال، آب که مایع است، از دو عنصر گازی ئیدروژن و اکسیژن ساخته شده و ویژگیهای دارد که با ویژگیهای هر یک از این دو عنصر که گاز هستند، ناهمانند است. به همین گونه، از دیدگاه روانشناسی گشتالت، یک پدیده ذهنی ویژگیهایی دارد که با ویژگیهای بخشهای سازنده آن چندان همانند نیست و گاهی هم بسیار ناهمانند است.برای نمونه، روانشناسان گشتالت، پدیده یادگیری را همچون رفتارگرایان، همبستگی میان محرکها و پاسخها نمیدانستند؛ بلکه آن را بازسازی یا سازماندهی دوباره همه موقعیت میخواندند که ویژگی برجسته آن غالبا «بینش» (35) یا همان«شناخت ناگهانی»است. کوتاه سخن، روانشناس گشتالت سرسازگاری چندانی با رفتارگرایی و ساختارگرایی ندارد و شیوههایشان را نارسا میداند.با این همه، امروز به سختی میتوان نظریه جداگانهای با نام نظریه گشتالت یافت؛هر چند که بسیاری از یافتهها و بینشهای ژرف آن به ویژه در زمینه شناخت و ادراک همچنان یکه تازند. ب-روانشناسی شناختی روان شناسی تجربی، کار خود را از یک سو با «دروننگری»که آن را روشی درست برای دستیابی به بینش درباره اندیشه میدانست، آغاز کرد و از دیگر سو با«شناخت»برای پرداختن به نظریه.آنگاه رفتارگرایان برای چندین دهه، این شیوهها را به کناری نهادند و شناخت را در روانشناسی سرافکنده ساختند.تا این که در دهه 1960 میلادی، چندین رویداد، روانشناسان را بر آن داشت که دلبستگی تازهای به پدیده شناخت پیدا کنند. از یک سو، زبانشناسانی چون«نوآم چامسکی» (36) بر ناتوانی رفتارگرایانی همچون «استکینر»، (37) در بررسی زبان در چارچوب تنگ محرک-پاسخ انگشت نهادند و آشکار ساختند که پدیده پیچیده و نمادین زبان که تنها از آن آدمی است، بدین آسانی در برابر رویکرد رفتارگرایی سر خم نمیکند و در چارچوب تنگ و ساده محرک- پاسخ نمیگنجد. (38) از دیگر سو، با پیدایش دستگاه کامپیوتر و نیز از دل بررسی و پژوهش درباره چگونگی دستیابی مردم به دانش و مهارت، رویکرد نوینی به نام «پردازش اطلاعات»سر برآورد.دیدگاه پردازش اطلاعات، از این پدیده سخن میگوید که کارکرد (39) های ذهنی را میتوان همچون کارکرد دستگاه کامپیوتر، به چند مرحله پیاپی سرشکن کرد.چنان که اگر کسی از شما بپرسد که آخرین بار کی به پارک رفتهاید، شما در اندیشه خود به گذشته باز میگردید و به اطلاعات وابسته به این رویداد میاندیشید و به یاد میآورید که مثلا روز جمعه یک ماه پیش بوده است. در این جا، رویکرد پردازش اطلاعات، کارکردهای شناختی ذهن شما را میتواند این گونه نشان دهد: دریافت معنی پرسش جستجو برای یافتن اطلاعات وابسته به آن اطمینان به درستی پاسخ گفتن پاسخ. بدین گونه، دیدگاه پردازش اطلاعات میکوشد فرایندهایی را که میان محرک(پرسش)و پاسخ پادرمیانی میکنند، به درستی بازشناسد و به پردازش گام به گام اطلاعات بپردازد.خلاصه، رویکرد پردازش اطلاعات در پی آن است که فرایندهای شناختی را که رفتارگرایان نادیده میگیرند، بررسی کند و بشناسد. (40) و (41) ج-روانشناسی اجتماعی بسیاری از پژوهشگران بر این باورند که شناخت، همواره در روانشناسی اجتماعی از جایگاهی والا برخوردار بوده است.چنان که به گفته«فیسک»و «تیلر» (42) ، روانشناسی اجتماعی، حتی هنگامی که روند مسلط بر روانشناسی، رفتارگرایی بود نیز به مفاهیم شناختی پشتگرمی داشته و همیشه دست کم از سه راه شناختی بوده است: نخست، از روزگار«کورت لوین»، (43) روانشناسان اجتماعی بر این باور بودهاند که شیوه بهتر برای شناخت رفتار اجتماعی، آن است که رفتار اجتماعی را کارکرد و پیامد«دریافتهای ذهنی»مردم از پدیدههای جهان پیرامونشان بدانیم، نه پیامد«بررسیهای عینی»آنها از آن پدیدهها.برای نمونه، چنانچه دریافت یک پاداش عینی مانند پول یا ستایش را باج یا خودشیرینی بدانیم، واکنش دیگری در برابر آن خواهیم داشت تا چنانچه آن را باج یا خودشیرینی ندانیم.از اینرو، واکنش ما گذشته از خود محرک، بستگی به برداشت و دریافت ما از آن محرک هم دارد. فراتر از این، یک محرک حتی هنگامی هم که در برابر ما نیست، میتواند ما را به واکنش و پاسخگویی وادارد.بدینگونه که حتی اندیشیدن به یک محرک هم، میتواند پاسخ آفرین باشد. چنان که ما میتوانیم با اندیشیدن به پاداش یا ستایشی که در آینده دریافت خواهیم کرد، پیشاپیش واکنش نشان دهیم:چه کنیم که در برابر این پاداش یا ستایش واکنش خوبی داشته باشیم؟ و یا:چه کنیم که این پاداش یا ستایش بیشتر باشد؟البته این اندیشهها، پندارهای خود ماست و شاید پیوند چندانی با واقعیت نداشته باشند. به هر روی، رفتار اجتماعی از دو سو شناختی است:هم«دریافت»ما از حضور دیگران میتواند رفتار را پدید آورد و هم«پنداشت»ما از حضور آنان. دوم، روانشناسان اجتماعی نه تنها علتها، که پیامدهای دریافت و بدهبستان اجتماعی را نیز از دیدگاهی بسیار شناختی بر میرسند.در پژوهشهای روانشناسی اجتماعی، واکنشهای شناختی اغلب پیش و بیش از واکنشهای عاطفی و رفتاری وارسی میشوند.شما شاید از خود شیرینی کسی اندیشناک شوید(شناخت)، از آن بدتان بیاید(عاطفه و احساس)و آن را نپذیرید (رفتار)؛اما پرسش روانشناسان اجتماعی از شما بیشتر این است: «در این باره چگونه میاندیشید؟» آنان حتی هنگامی هم که احساسات و رفتار را بررسی میکنند، بیشتر چنین چیزهایی میپرسند: «میخواهید چه کنید؟»و«احساس خود را چه مینامید؟» این پرسشها سر و کار چندانی با خود رفتار و احساسات ندارند و بیشتر شناختهایی درباره آنها هستند.میبینیم که در روانشناسی اجتماعی، فزون بر علتها، پیامدها نیز تا اندازه زیادی شناختی هستند. سوم، روانشناسی اجتماعی، انسان را که میانجی علت و پیامد است، یک«جاندار (44) اندیشمند»میداند نه جانداری صرفا احساساتی یا بیاندیشه.بسیاری از نظریههای روانشناسی اجتماعی، از انسان نمونهای سخن میگویند که پیش از آن که کاری کند، درباره آن میاندیشد و چون و چرا میکند(هر چند به بدی). بدینسان، برای پرداختن به پدیدههای پیچیده انسانی، نمیتوان فرایندهای شناختی پیچیده را نادیده انگاشت؛چنان که روانشناسی اجتماعی نیز هیچگاه چنین نکرده است.از اینرو، در برابر نظریه«محرک-پاسخ»رفتارگرایی، روانشناسی اجتماعی، نظریه«محرک-جاندار- پاسخ»را پیشنهاد میکند.بدینگونه، جایگاه «جاندار اندیشمند»که در میانه محرک و پاسخ است، همواره در روانشناسی اجتماعی جایگاه برتر بوده است. (45) و (46) «جونز» (47) و (48) هم درباره شناختی بودن روانشناسی اجتماعی آورده است که به گفته «زیونز» (49) (زی انز)، روانشناسی اجتماعی از دیرباز شناختی بوده و پیشینه شناخت در آن به مدتها پیش از انقلاب شناختی در روانشناسی تجربی باز میگردد.آنگاه جونز میافزاید که امروزه روانشناسی شناختی گستردهتری دارد پدید میآید، تا مرز میان روانشناسی اجتماعی و غیراجتماعی را در نوردد.روانشناسان اجتماعی، کوشیدهاند تا با برخورد و گفتگو با روانشناسان شناختی، برخی از مفاهیم آنان را به کار گیرند. همچنین روانشناسان اجتماعی اکنون به گونه یکپارچهتری به این نکته دست یافتهاند که شناخت غیراجتماعی، در واقع شناختی است که با پدیدههای اجتماعی در آمیخته است. (50) دیدگاههای نوین شناختی در روانشناسی اجتماعی «کورت لوین»از نخستین کسانی بود که بینشهای گشتالتی را به روانشناسی اجتماعی و آن گاه به دانش شناخت اجتماعی آورد.وی هم چون دیگر روانشناسان گشتالت، به دریافتهای کلی و ذهنی خود شخص پرداخت و بر تأثیرات محیط اجتماعی چنان که شخص آن را در مییابد(یا به گفته اول، «میدان روان شناختی»)تأکید ورزید. همانگونه که پیشتر گفته شد، از دیدگاه لوین، شناخت درست و کامل میدان روانشناختی ما، با گزارش عینی دیگران درباره پیرامون ما به دست نمیآید و مهم برداشت و دریافت کلی خود ماست؛ هر چند نتوانیم این دریافت را به خوبی بر زبان آوریم.روی هم رفته، لوین به واقعیت روانی از دیدگاه خود شخص، دریافت کلی همه موقعیت. بخشهای جداگانه آن، شخص و موقعیت، و شناخت و انگیزش پرداخته است. گذشته از لوین، «سالومن آش» (51) و«فریتس هایدر» (52) نیز با کار بر روی پایههای روانشناسی گشتالت، آن را به گونهای برای روانشناسی اجتماعی سودمند ساختند. (53) به گفته«شاو»و «کوستانزو»، (54) رویکرد نظری شناختی در روانشناسی اجتماعی، بیش از همه با روانشناسی گشتالت و نظریه میدانی لوین پیوند تنگاتنگ دارد.با این همه، در ماهیت نظریه پردازیهایی که نمایندگان رویکرد شناختی، گشتالت و میدانی پیشنهاد میکنند، تفاوتهای برجستهای در کار است. (55) «دیوید کرچ» (56) و«ریچارد کراچفلید» (57) نیز در سال 1948 میلادی، کتابی درباره روانشناسی اجتماعی منتشر ساختند که گر چه مفاهیم لوین را به کار نمیبرد، ولی رویکرد آن سراپا شناختی بود و بر اهمیت اندیشهها و دریافتهای فرد بیش از هر چیز تأکید میورزید. (58) از دیدگاه کرچ و کراچفیلد، «اهمیت بنیادی دریافت برای روانشناسی اجتماعی، آنگاه به روشنی آشکار میشود که دریابیم همه کنشهای کلی فرد را برداشتهای خصوصی او از جهان شکل میدهد.» (59) به نوشته شاو و کوستانزو، (60) بلند پروازانهترین تلاش برای سازماندهی یک نظریه شناختی درباره روانشناسی اجتماعی، کتاب کوچ و کراچفیلد به سال 1948 است.در این تلاش، آنها کار خود را با پیشنهادهایی درباره پایههای بنیادی نظریه شناختی آغاز کرده و سپس آنها را در مورد رفتار اجتماعی به کار بردهاند.این پیشنهادها شاید روشنترین گفتهها درباره نظریه شناختی در روانشناسی اجتماعی است که اینک در دسترس میباشد. 3-چهرههای نوین اندیشمند اجتماعی به گفته فیسک وتیلر، (61) در پژوهشهای چند دهه گذشته، اندیشمند اجتماعی، چهرههای شناختی و انگیزشی گوناگونی به خود گرفته است که در میان آنها، چهار چهره برجسته میتوان یافت:هماهنگی جو، (62) دانشمند ساده، (63) صرفهجوی شناختی، (64) و کاردان انگیزهمند. (65) الف-هماهنگی جو چهره نخست، از دل بررسیهای انبوه درباره دگرگونی نگرشها و پس از جنگ دوم جهانی سر برآورد.در سالهای پایانی دهه 1950، چندین نظریه پیشنهاد شد که همه آنها پارهای آموزههای ریشهای یکسان داشتند و برجستهترینشان، نظریه «ناهماهنگی شناختی» (66) «لئون فستینگر» (67) بود. این نظریهها، یعنی نظریههای هماهنگی، آدمی را یک«هماهنگی جو»میدانستند که دریافت وی از ناهمانندیهای میان شناختهایش او را بر میانگیزد. برای نمونه، اگر کسی بداند که کشیدن سیگار برایش زیان دارد و باز هم سیگار بکشد، برای هماهنگ و سازگار ساختن این دو شناخت برانگیخته میشود:1-سیگار برای من زبانبار است.2-من سیگار میکشم. این نظریهها، از یک سو به ناهماهنگی دریافتی میپرداختند که به شناخت، جایگاهی بنیادی میبخشد.اگر کسی که سیگار میکشد، بر این باور باشد که کشیدن سیگار برای وی زیانبار نیست، کشیدن سیگار در او ناهماهنگی پدید نمیآورد.از اینرو، ناهماهنگی ذهنی میان شناختهای گوناگون یا میان شناختها و احساسات است که اهمیت دارد نه ناهماهنگی عینی.چنانچه ما ناهماهنگی عینی و واقعی را ناهماهنگی ندانیم، ناهماهنگی روانی در ما پدید نمیآید. از سوی دیگر، هنگامی که ما در خود ناهماهنگی مییابیم، آرامش خویش را از دست میدهیم و انگیزه کاهش این ناهماهنگی در ما پدید میآید.کاستن یا از میان برداشتن این ناهماهنگی، به آرامشی خوشایند میانجامد که خود به خود پاداش دهنده است.بدینسان، از دیدگاه نظریههای هماهنگی، مردم نگرشها و باورهای خود را به دلایل انگیزشی، یعنی به دلیل نیاز به هماهنگی، دگرگون میسازند.کوتاه سخن، هم شناخت و هم انگیزش جایگاه ویژهای در نظریههای هماهنگی دارند. ب-دانشمند ساده چهره دوم یا دانشمند ساده، با برتری یافتن نظریههای نسبت دهی در آغاز دهه 1970 پدیدار شد.نظریههای نسبت دهی از این سخن میگویند که مردم چگونه علل رفتار خود و دیگران را آشکار میسازند و آن را به کدام عوامل درونی یا برونی «نسبت میدهند».این نظریهها، مردم را همچون دانشمندان سادهای میدانستند که اگر بتوانند، همه اطلاعات لازم را گرد میآورند و خردمندانهترین نتیجهگیری را میکنند.از این رو، الگوی دانشمند ساده، شناخت را پیامد اندیشیدن روی همه رفته خردمندانه میداند و انگیزش را بیشتر سرچشمه لغزش. با این همه، ماهمواره چندان خردمند نیستیم و بسیاری از رفتارهایمان به شیوهای نه چندان اندیشمندانه انجام میشود؛چرا که مغز ما توان بررسی و گنجایش یکباره و یکجای همه چیز را ندارد.برای نمونه، ما به سختی میتوانیم همزمان به دو پدیده پیچیده و ناآشنا توجه کنیم و هر دو را به خوبی بشناسیم و یا همچنان که روزنامه میخوانیم، به پرسشهای دیگران پاسخ دهیم